۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

آن روز لعنتی در چهارده سالگی

بی فایده است اگر بپرسم چرا در سن چهارده سالگی وقتی دوم راهنمایی بودم،دچار یک وحشت بزرگ شدم؟چرا از آن روز نحس به بعد که لامپ اتاق زرد پر نور بود و مهدیه گفت کتابهای دستغیب را نخون.می ترسوندت...دیگه احساسم ...احساسم کجا رفت؟چرا تا سالها فقط گریه می کردم؟وقتی غذا میخوردم وقتی تلویزیون تماشا می کردم .وقتی در خانه تنها بودم یا نبودم...حتی یادم هست میخندیدم و گریه میکردم.والدینم هرگز اشک هایم را تشخیص ندادند.چرا ؟چه چیز انقدر من را وحشت زده کرده بود؟؟؟چرا افسرده شدم؟چرا انقدر عمیییییق افسرده شدم؟چهارده سالگی سن خیلی کمی است.حتی وقتی مدیر مدرسه مان به مادرم گفت:دخترتان افت نمره ندارد اما افت تحصیلی دارد.فکر میکنم دخترتان افسرده است....و مادرم سالها بعد برای تحقیر من این خاطره را برایم تعریف کرد که از مادرم بیشتر تحقیر به خاطرم هست و بیشتر از آان احساس بد درک نشدن از طرف کسانی که زمانی عزیز ترین های زندگیت بودند.من چقدر زود تنهایی بشری ام را دیدم. و چقدر ترسیدم.....ه

۲ نظر:

كلاغ سفيد گفت...

چنين روزي براي من در 9 سالگي اتفاق افتاد با اين تفاوت كه من هيچ وقت بروزش ندادم.نه افت نمره نه افت تحصيلي.با گريه هاي پنهاني...شايد از همين مي ترسيدم.احساس بد درك نشدن توسط به ظاهر نزديك ترين آدم هاي دور و بر...هي اين بغض لعنتي رو قورت دادم و قورت دادم و قورت دادم تا الان كه شده يه بادكنك توي گلوم و راه نفس كشيدنمو بسته!

محـمد گفت...

اينجوري كه تو ميگي اتفاقي نيفتاده. مهديه هم كه كلن همينجوري حرف مي زنه، يهويي يه چي ميگه. اين نقطه كور چيه؟ چرا بعد از اين همه سال باز برات گنگه؟ ساخته كه نه ولي شايد پرداخته ذهنت باشه.

فهرست وبلاگ من