۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

روزهای قهوه ای

بوی گند چاپلوسیتون همه جارو برداشته.می ترسم باهاتون حرف بزنم.مونده بود توی گلوم اینو باید بگم.یکی دوتا نیستین که.اگه بجای "فلانی جان" بگم" فلانی" واقعا نمی دونم چه بلایی سرم میاد....دوستی های آبدوغ خیاریتونو بردارید ببرید یجای دیگه.شماها آدمید؟واقعا آدمید؟یا آینه اید؟از خودتون چی دارید؟چرا مثل خودتون نیستید؟چرا ضبط صوتید؟چرا تا میگم" نه" گوشیو قطع میکنید؟قهر میکنید؟میگید قهر نیستید....سه ساله های بد بخت....احمق ها. باهاتون راحت نیستم.اعصابم خورد شده....وای خدا دیگه تحمل ندارم...توی دانشگاه،توی خونه،اینجا، اونجا ...میخوام گریه کنم. اینا چین دور و بر من؟من اینجوری نبودم....من خوب بودم....من حمیده رو میخوام.میخوام باهات حرف بزنم.حمیده بوی گه گرفتم.حرف زدن عادی یادم رفته...پنج سال پیش من و تو چجوری با هم حرف می زدیم؟اینا نمیفهمن....اینا نمیدونن.من مثل اینا نیستم.باهاشون فرق دارم....چهار ماه دیوانه کننده توی خوابگاه اوجش بود....دیگه تحمل ندارم.....فقط امیدم اینه که ببینمت.شاید خودمو یادم بیاد.

هیچ نظری موجود نیست:

فهرست وبلاگ من