۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

درد دل

این را از آرشیوم اینجا میگذارم.وقتی میخواندمش انگار مال کس دیگری بود.کمتر نسبت به نوشته هایم چنین حسی دارم .در هر صورت به نظرم خوب آمد.کوچکی ام را خوب نشان میداد:
سر در گمم.میان امیال گوناگونی که هجوم می آورند .هر یک مرا به سویی می کشند. هر یک از جایی می آیند.
خودم را یادم می آید وقتی کودک بودم.مفهوم گناه..... برای من کمی با آنچه آموخته بودم و در محیطم پذیرفته بود تفاوت داشت.نمی فهمیدم "کنیز" چگونه توجیه پذیر است؟ میان پلیدی و پاکی دست و پا می زدم.دو ندا بود که از درونم بر میخاست....آه...چرا مدرسه رفتم؟چرا زیاد باهوش نبودم؟چرا کتاب بر من اثر کرد؟ و من گم شدم.....
حس انسانی(و نه زنی) گرفتار شده در گرداب را دارم.گاهی سرم گیج می رود.گاهی حتی خودم را هم نمی شناسم.مدام با خودم حرف می زنم . اندوه بر وجودم چیره می شود وقتی میبینم اینقدر نادانم...چقدر نادانم.
پریشان حال و آشفته گیسو .... نمی دانم.نمی دانم.تنها چیزی که می دانم این است که نمی دانم....
نه بزرگم.نه روشنگرم. نه لبریز از حسی هستم که معنایم کند.که مرا معنا کند....نه...چیزی...نه حرفی....باد می آید. و من سر در گمم.
کاش زبان داشتم... می دانی، دچار استحاله شده ام.تغییر کرده ام.اصلا خودم برای خودم غریبه ام.هنوز از "عوام" ام.
خیلی احساس بدی است اینکه ارزشی در خودت نبینی. ندانی ارزشت چیست.اصلا نتوانی بدرستی و روشنی "ارزش" را تعریف کنی.در وجله اول برای خودت.
بیهوده غصه این را میخوردم که در نوجوانی عاشق نبوده ام.ذهن من و من برای این کارها نیست.به سمتش کشیده نمی شوم.کششی در من نیست.من فکرم مشغول است.من هیچ وقت دغدغه اش را نداشته ام.اصلا به من چه که فلانی چشم و ابرویش چجوری است.این برای من جاذبه ای نداشته است.برای یک مضطرب این اصلا تسکینی نیست.آنقدر از جان اضطراب داشتم که شاید کسی را حتی نمی دیدم.بر فرض هم که می دیدم.گمان نمی کنم در روند زندگی من (آنچه تا کنون زیسته ام) تفاوتی حاصل می کرد.
می دانی از چه چیز در رنجم؟اینکه دیگر "خودم" منبع دانشی برای خودم نیستم....آه...چرا دیگر چیزی نمی جوشد؟چرا من اینهمه خشک شده ام؟آه...این رنج دارد مرا می کشد.
دلزده ...دلزده...آه که تا چقدر دلزده ام.البته راستش را هم بخواهید در حال حاضر خیلی احوالاتم بهتر شده است خصوصا از وقتی که از مذهب استعفا داده ام و دیگر چیزی را به خدا حواله نمی دهم.با خدا خداحافظی کرده ام و تنها یم.این نوع تنهایی آزارم نمی دهد و بهتر حتی نفس می کشم.انگار کمی احیا شده باشم.
هنوز کاملا خوب نشده ام.من هنوز ناقصم .باید احیا شوم. باید از این وضع کش مکش بیخود خلاص شوم....آخ....!!! خواستم به عادت مالوف بگویم خدایا خلاصم کن!! ...نگفتم. چقدر از این جملات بی زارم.نه از خدا... اتفاقا من از آنهایی نیستم که رسما با خدا پدر کشتگی دارند.حتی خدا خیلی هم هوای مرا داشته و هر وقت در زمان دینداریم که سراغش رفته ام جوابم را داده.اما این تفکر چندش آوری است که چیزی را خلق کنیم (خودمان خلق کنیم) چیزی در حد و حدود داروخانه یا بانک یا این این قبیل چیزها که خدمات ارائه می کنند و نام خدا را بر سرش هوار کنیم و هروز توی صفش بایستیم و دست گدایی دراز کنیم.نه....خدای من این ریختی نیست.اصلا این خدا نیست. این دیگر چه جانوری است؟چگونه خودم را با حفظ این معانی مزخرف خدا پرست بدانم؟مگر اینکه قصد کرده باشم. خودم را اساسی دست بیندازم.خواهش می کنم ولم کنید و نگویید که خوب شما هم خدایتان متعالی است و این حرفها.من به آنچه می گویید کاری ندارم.چه کار می کنید؟آن مهم است.چه کار می کنمش مهم است.

هیچ نظری موجود نیست:

فهرست وبلاگ من