۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

ادمهای بد جنس

یه مدت بود دچار فراموشی دوره ای شده بودم.یادم نمیومد چرا وقتی سوم دبیرستان بودم دلم میخواست برم بمیرم.یا اصلا چرا درس نمیخوندم؟چرا انگار کتابها وزن غیر قابل تحملی داشتند؟مگه چکار کرده بودم که خسته و فرسوده بودم؟
صبح،وقتی دیدم از جام نمیتونم بلند شم،همه چی یادم اومد.افسردگی کشنده ام یادم اومد.بی میلی و بی رغبتی ام به همه چیز حتی غذا خوردن.یادم اومد که ساعتها توی تاریکی کتاب میخوندم.و از اینکه پنجره را کنار بزنم تا نور بیاد تو،چندشم می شد.خلاصه اینکه وضع تخمی و بدی بود!شاید بعضی ها تجربه کرده باشن.
دیشب کسی از من عذر خواهی کرد.بابت سو تفاهم هایی که ایجاد کرده بود.در جواب این پرسش که "چرا؟" گفت :"توجیهی ندارم".خنده داره یا مسخره است یا بی رحمانه است یا هرچی،من الان حال خوشی ندارم.این چند وقته حسابی معانی جمع شده اند و یه گوی بیان بیان افسردگی توانسته اند که بزنند،حسابی!
حتی اگر ما عاشق کسی هم نباشیم ، اما باز هم از بدی این کار چیزی کم نمیکند.بی محلی. بی اعتنایی از جانب کسی که تظاهر میکند تو مرکز توجهی.حس خیلی افتضاح و چسبناکی است!از این نظر چسبناک که تا یک مدت در وجودت زندگی میکنه و این کاملا بستگی به عکس العمل تو دارد که بماند یا نه.

هیچ نظری موجود نیست:

فهرست وبلاگ من