۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

هر دم از این باغ بری می رسد

شروع کردم بخندیدن.دست خودم نبود.میشد بس کنم اگه اراده میکردم.اما مسئله این بود که اراده نمیکردم.خونه که کسی نبود.لزومی نداشت جلوی خودمو بگیرم.ضمن خندیدن متعجب بودم.خنده ؟...قهقهه بود.حاضرم قسم بخورم به هیچ جکی یا موقعیت اسلپ استیکی یا هرچیز دیگه ای تا حالا انقدر عمیق نخندیده بودم....این صدای خنده را اولین بار بود از خودم میشنیدم. یه حس جالبی داشت..نمیدونستم اینطوری میشم...بعد که خنده ها تموم شد آروم شدم.سرمو گذاشتم روی بالشو خوابیدم.ملنگ بودم .ذهنم خالی شده بود...همین یجور عجیبی ارومم کرده بود...
فکر میکردم توی این سن و سال رفتار های خودمو دیگه کامل شناختم و همین گاهی دمغم میکرد .که دیگه بدنم و ری اکشن های فیزیکی ام برام عادی شده اند.میدونم کی میخوام پریود شم، کی یبوسته؟،کی سر درده ، و غیره...اما امروز جالب بود.

هیچ نظری موجود نیست:

فهرست وبلاگ من