۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

تصورش را هم نمیکنم.

حتی تصورش را هم نمیکنم که روزی با مادرم صمیمی باشم.مسخره است. اصلا صمیمیت با او چطور خواهد بود؟مثلا مادرم چه شکلی میشود وقتی با من صمیمی است؟!!! بخدا تصورش هم انقدر خنده دار است که می ترسم تصورش کنم.که شاید انقدر بخنداندم که تحمل نکنم و شکمم از هم بدرد.که شاید منفجر شوم.و به شکل بد و فجیعی از این خنده بمیرم.
حتی تصورش هم نمیکنم.

۳ نظر:

محـمد گفت...

این همه تصورات برو سراغ یکی دیگه. یه کاره می خوای عملیات استشهادی کنی واسه خاطر والدینت؟

مرضیه گفت...

:)
گفتم که ، تصورش هم نمیکنم!رفتم سراغ بقیه .نمیدونی بقیه چقد تومنی پنج زار با این فرق دارن که.چقد همه چی آرومه .من چقد خوشبختم!هر دم از این باغ بری می رسم.
(بشکن ، قر ....)

محـمد گفت...

:))) آها آهان! اين شد يه چيزي!

كامنتت تو وبلاگم رو خيلي دوست دارم. مثل هميشه و بيشتر از هميشه. فدات شم.

فهرست وبلاگ من